منِ بی جنبه

ساخت وبلاگ
سایه هایی در شب هستند که گاهی میبینمشان . گاهی هم وقتی در خوابی عمیق هستم سنگینی نگاهش را حس می کنم و بیدار می شوم . چند شب قبل بود که بین خواب و بیداری حس کردم چیزی مثل شمد یا چادر رویم کشید و خنکی اش را روی پوستم حس کردم . تازگی از حضور کسی که نیست یا شاید هست یا امیدوارم نباشد معذب هستم حتی در حمام یا هنگام لباس عوض کردن . از نگاه کردن به آینه پرهیز می کنم ، میترسم در هر سطحی صیقلی ببینمش . اگر میدیدمش با او منطقی حرف میزدم ، مثلا می گفتم دوست ندارم همش اینجا باشد ، دوست دارم فضای شخصی خودم را داشته باشم . به او می گفتم که "دست بردار از این در وطن خویش غریب ... " شاید خود دیگر من باشد، دختری که من نشده، انتخابهای دیگری کرده . ظاهراً چندان فرقی نداشت زندگی ، انتخابهای بهتری داشت که دست آخر به من پناهنده نمیشد! میگم ، بهش بی محلی کنم بلکه خسته بشه و بره . من حوصله خودم را هم ندارم چه برسد به همراهی سایه ام !راستی فحش بدم چی؟ ممکنه بهش بر بخوره و بره ؟ مثلا بهش بگم احمق تو هیچ ارزشی برای من نداری و از نظر من موجودی طفیلی بدبختی هستی که خودت رو سرکارگذاشتی ولی اونقدر دست و پا چلفتی و حقیری که حتی نمی تونی جای خودت باشی حتما باید تو سایه ها قایم بشی که چهره حال بهم زنت رو کسی نبینه ، چرا نمیری و خودت رو سر به نیست نمی کنی برووو گم شوووو ... (راستش بیشتر از این حرف تحریک آمیزی به ذهنم نمیرسه الان )تهدید چی ؟ مثلا الکی با موبایلم حرف بزنم بگم : آره اقدس خانوم شنیدم یه دعا نویس سید هست که هرجا میره روزگار از ما بهترون رو سیاه میکنه ، گفتم بیاد خونه مون اگه موجود فضولی پیدا کرد گوششو بگیره مث آشغال پرتش کنه گوشه یه سیاه چال تاریک و خطرناک تا از وحشت و تنهایی دق کنه بمیره ، آره باب منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 18 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:14

فشاری روی سینه ام احساس میکنم ، خسته ام اما نمیدونم این کیه تو من که هنوز امیدواره هنوز جون داره برای تلاش ، برای از نو ساختن ، خسته ام لعنتی وا بده ! ته ته ته یه چاه سیاه و نمور ، با دست و پای شکسته و سر و صورت خونی مالی ، درحالیکه اشک گوشه چشمم خشک شده ، نفسم به خس خس افتاده ، عقلم دیگه به جایی قد نمیده ،سرخی و گرمای این قلب لعنتی مثل یک شوخی رذیلانه و بیرحمانه مجبورم میکنه دوباره به بلند شدن فکر کنم . درست مثل نفرین یک عفریته‌ای برام لعنتی! ازت متنفرم ، دست از سرم بردار ، ولم کن ، بذار فقط بمیرم ، خسته م ، بذار بپذیرم ، بذار تموم بشه ، له شدم ، پاره پاره شدم ، هر کاری کردم ، نگاه کن!هیچ نقطه نوری معلوم نیست اون بالا ، چطوری میخوام خودمو بکشم بالا ؟ دست از سر کچل این بازنده بردار .... منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 18 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 23:30

به این فکر می کنم که چقدر آدمها تنها شده اند ، واژه ها چقدر مهجور مانده اند ، آدمیزاد تکلم را از یاد بره، و من در میان این روزگار رستاخیز انباشته از دود و خاکستر و بوی گوگرد، در تخیلم رویای ساختن بهشتی دارم ، تصمیم دارم تمام کسانی که دوستشان دارم را بردوشم سوار کنم و به آنجا پرواز کنم، رویای شیرین زندگیی ساده به دور از همه پلیدی ها و مملو از عطر گل و بوی خاک باران خورده ، دنیایی رنگارنگ. جایی که روزهای آفتابی در باغ قدم بزنیم و گل بچینیم برای سر میز نهار و روزهای بارانی ضیافتی بپا کنیم در ساحلی امن و شبها در گوشه و کنار باغ، کنار برکه ها و در زیر نور ماه ، صدای بوسه و مهرورزی عشاق را بتوان یافت.من به زیبایی و مهر ایمان دارم و به تمام پیشبینی های آلوده ، م ش ک و ک م .... منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 19:35

صداهای دلخراشی میاد

یه جور صدای ناله

نمیتونم تشخیص بدم چه حیوونیه

تو دل شب صدای ناله و زوزه همه سگها و گربه ها و شغالها با هم آمیخته شده

استعاره یا تخیل نیست!

همه هم صدا دارن زوزه میکشن و ناله میکنن...

ترسیدم

منِ بی جنبه...
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 9:22

بی قرار شدم، حدود ساعت ده شب بود، یک هفته درگیر ورژن جدید کرونا تو خونه فقط مسافت مبل تا دستشویی تا کتری چایی رو متر کرده بودم .اینبار فرق داشت، پاشدم یه گرمکن کشیدم پام کلاهمو تا رو چشمم کشیدم پایین زیپ کاپشن تا خرخره،  دوتا ماسک هم انداختم گل گوشم و زدم بیرون، اولین گل فروشی تعطیل بود، دو تا چهار راه بالاتر، دومی باز بود ، یه دسته داوودی دادم دست پسر بچه افغان شاگرد مغازه ، اول زرد برداشتم، بعد پشیمون شدم و یاسی گرفتم . گفت چطوری تزیین کنم، همون‌طور بی حوصله گفتم تزیین نمیخوام، فقط یه روبان توری مشکی . خشک زده گفت نگو مشکی، دلم ریخت .... سرموبالا آوردم و نگاهش کردم ،_ همسایه م فوت شده ، یه پیرمرد تنها بود ، می‌خوام بذارم پشت در خونه ش ...انگار دست روی دلش گذاشتم، همینطور که با دقت دسته گل رو مرتب میکرد تعریف کرد که چطور بابای ۳۴ ساله ش یهو چند ماه قبل فوت شده، اینکه شبها عکسش رو تو گوشی نگاه می‌کنه و گریه ش میگیره ...سر راه یه شمع مشکی هم گرفتم، اخمو اومدم گلها رو کردم تو یه  گلدان و شمع رو با دو تا عود تپاندم تو خاک یه گلدون و رفتم بالا پشت در خونه ش . همینطور که زانو زده بودم با فندک روشنشون کنم، چقدر دلم میخواست چند دقیقه بتونم بشینم همونجا، دلم برای تنهاییش سوخته، سه روز ! سه روز روی مبل افتادی و مردی و هیچ کدوم از این داداش های دیوثت که بدو بدو اومدن کلید خونه رو عوض کردن و وسیله برداشتن یادت نیوفتادن ...قبول دارم ظاهراً عبوس بودی، اصلا آشنایی من باهات با دعوا و چماق و چاقو و فحش ناموسی شروع شده بود، اما ته قلبم دوست داشتم، تابلو بود مهربونی، چقدر منو یاد کتاب مردی به نام اوه مینداختی . هربار برات غذا میاوردم یهو لبخند می‌زدی و دندانهای یکی در میونت با منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 79 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 18:16

چشمانم را می‌بندم ، زنجیری در دستم است و تنها زیر آسمان شب در کنار یک مرداب، درحالیکه مثل گرگ زوزه میکشم وحشانه به تنم تازیانه میزنم ، رحم نمی کنم به سر و صورت و سینه و پشت و دست و پام ، آنقدر بی وقفه آزاده را تنبیه میکنم تا جاری شدن خون کمی آتش خشم و نفرتم را بنشاند. + نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱ ساعت 11:46 توسط ماهی کوچولو  |  منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 78 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 18:16

نشسته بودم توی بالکن تا آخرین سیگار قبل خوابم را بکشم . سوز می آمد و لز کردم ، گوله شدم روی صندلی و همینطور که پک میزدم به آسمان خیره شدم . یکی فریاد زد : من قبیله ام رو گم کردم ! به دور و برم نگاه کردم . صدا از چپ و راستم نبود صدا اصلا از بیرون نبو منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 0:46

یادم میاد ... با یک تابش آفتاب ضعیف پاییزی قطره قطره چکیدن یخ های آب شده از سرشاخه های درختان جنگل رو , سوار اسب در جنگل گشت میزدم , بخار نفسم به صورت خودم برمیگشت , بوی برگهای خیس خورده, زندگی در همان لحظه بود تیر و کمانی پشتم بسته بودم و در زندگی منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 0:46

تو کی هستی؟ چرا اینقدر عصبانیی؟ببینمت .  برات مهم نیست بی خود اصرار نکن ! چرا برام مهمه . تصمیم گرفتم اینبار ببینمت ! دارم حست می کنم . یه مرد حدود چهل ساله . باچهره و اندام زمخت ، موهای لخت قهوه ای که یه وری ریخته رو پیشونیت . فکر کنم هیزم شکنی . ب منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 0:46

به چشمانش نگاه می کنم . سرد ، بی فروغ ، تنگ و شکاک است . لبخند می زنم به چشمانش و بدون هیچ مقدمه ای می پرم و بغلش می کنم . حتی جنس تور لباس تنش آهار خورده و خشک است . اول تلاش می کند خودش را از آغوشم خلاص کند اما من ول نمی کنم و محکم می چسبانمش به س منِ بی جنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 0:46