بی قرار شدم، حدود ساعت ده شب بود، یک هفته درگیر ورژن جدید کرونا تو خونه فقط مسافت مبل تا دستشویی تا کتری چایی رو متر کرده بودم .اینبار فرق داشت، پاشدم یه گرمکن کشیدم پام کلاهمو تا رو چشمم کشیدم پایین زیپ کاپشن تا خرخره، دوتا ماسک هم انداختم گل گوشم و زدم بیرون، اولین گل فروشی تعطیل بود، دو تا چهار راه بالاتر، دومی باز بود ، یه دسته داوودی دادم دست پسر بچه افغان شاگرد مغازه ، اول زرد برداشتم، بعد پشیمون شدم و یاسی گرفتم . گفت چطوری تزیین کنم، همونطور بی حوصله گفتم تزیین نمیخوام، فقط یه روبان توری مشکی . خشک زده گفت نگو مشکی، دلم ریخت .... سرموبالا آوردم و نگاهش کردم ،_
همسایه م فوت شده ، یه پیرمرد تنها بود ، میخوام بذارم پشت در خونه ش ...انگار دست روی دلش گذاشتم، همینطور که با دقت دسته گل رو مرتب میکرد تعریف کرد که چطور بابای ۳۴ ساله ش یهو چند ماه قبل فوت شده، اینکه شبها عکسش رو تو گوشی نگاه میکنه و گریه ش میگیره ...سر راه یه شمع مشکی هم گرفتم، اخمو اومدم گلها رو کردم تو یه گلدان و شمع رو با دو تا عود تپاندم تو خاک یه گلدون و رفتم بالا پشت در خونه ش . همینطور که زانو زده بودم با فندک روشنشون کنم، چقدر دلم میخواست چند دقیقه بتونم بشینم همونجا، دلم برای تنهاییش سوخته، سه روز ! سه روز روی مبل افتادی و مردی و هیچ کدوم از این داداش های دیوثت که بدو بدو اومدن کلید خونه رو عوض کردن و وسیله برداشتن یادت نیوفتادن ...قبول دارم ظاهراً عبوس بودی، اصلا آشنایی من باهات با دعوا و چماق و چاقو و فحش ناموسی شروع شده بود، اما ته قلبم دوست داشتم، تابلو بود مهربونی، چقدر منو یاد کتاب مردی به نام اوه مینداختی . هربار برات غذا میاوردم یهو لبخند میزدی و دندانهای یکی در میونت با منِ بی جنبه...
ادامه مطلبما را در سایت منِ بی جنبه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : smalmahi بازدید : 79 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 18:16